غزل هیچ ازپرتوکرمانشاهی
چون حبابی دیده واکردیم در در یای هیچ
عمربگذشت ای دریغابرسرسودای هیچدرمیان جنگلی ازآهن ودود غبار
شهرهیچستان مارا بین واین غوغای هیچ
جعبه شهر فرنگ است و به هر سازی در آن
صوتکهایی که میخندندبر سیمای هیچ
بر سر آمال خود بی دست و پایان پایمال
وانکه رادست است وپابنهاده برسودای هیچ
مهربیمهری نهاده بر جبین داغها
درفسون لفظها پنهان شده معنای هیچ
خسته ازنیرنگ وافسون چشمها وگوشها
تاکه میکوبد بر این طبل بلندآوای هیچ
ای باران گر همه دردانه داری زینهار
جز گل حسرت نخواهی چید از این صحرای هیچ
شمع من مستانه میرقصی در آغوش نسیم
باش تا آن روزنی سر بر کند فردای هیچ
خودگریزی خسته ام آیاپناهی مانده است
ای کدامین کوچه مترو که وای دنیای هیچ
شعر ما پرتو در این آشفته بازار ریا
هچوتشریفی است کاویزند بر بالای هیچ